تور اروپا

تور اروپا و ترکیه پارمیدا تور

تور اروپا

تور اروپا و ترکیه پارمیدا تور

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است


مدت‌هاست که اینجا باهم سفر میکنیم و مدت‌هاست که من از نوشتن #سفرتنها یا #زن_تنهای_مسافر یا هرچیزی شبیه این دوری میکنم و دلایل خودم رو دارم. یکی از دلایلم اینه که سفرتنها باعث میشه ترس نهادینه شده در مغز ما از رفدن و از تنهایی، تداعی شه. ترسی که راستش به اون شکل تو خیلی از سفرها معنا نداره. درسته اسمش سفرتنهاست و در تمام این‌ سالهای سفر، عزم سفر و رفتن و برگشتن از مقصد به تنهایی و به عهده‌ی خودم بوده، اما همیشه هزاران آدم و هزاران داستان سر راهم قرار گرفتن و دقایق زیادی از زندگی در سفر رو به معاشرت با آدم‌هایی گذروندم که شاید اسمشون غریبه‌ست اما بعد از اولین جمله آشنا شدن. گاهی فقط باهم چند کوچه قدم زدیم، گاهی باهم غذا پختیم و یا رستوران رفتیم، گاهی فاصله بین دوشهر رو همسفر شدیم و گاهی فقط صدای هم رو از فاصله دوتخت در یک هاستل شنیدیم. تنها تفاوت سفرتنها با بقیه سفرها اینه که مسئولیت همه چیز برعهده خودته. خودت بلیت‌هات رو پیدا میکنی و میخری، خودت برنامه میریزی، خودت تیک میزنی، و خودت انتخاب میکنی چه زمانی معاشرت کنی و چه زمانی به غار تنهایی پناه ببری. کِی سایه‌ی روی سنگ‌فرشها دونفری شه و کی تنها از قدم‌های خودت و سایه‌ی خودت بر اطراف لذت ببری. پس راستش فکر میکنم تا وقتی سفر تنها نرم به طبیعت بکر و چند روز بمونم و یا جایی برم که هیچکی نباشه، استفاده از این هشتگ #سفرتنها باعث بشه اون ترس از تنها شدن و تنهایی (که نمیگم همه، اما خیلیها دارن) تشدید بشه. وگرنه بلیت رفتن به یه جای غریبه فقط شروع و حرکتشه که گاهی ترس داره، راه که افتادی چیزی ازش نمیمونه!
-
داستان جدا کردن #زن برای سفر تنها که بماند! جنسیت دادن به چیزی که جنسیت در اون معنی نداره. و مهم کردن این داستان برای زن‌ها که همین که اسم ببریم که زن تنهای مسافر، یه سری آدم فکر کنن که خب حتمن ترس داره که زن‌ها سفر برن و یه مساله عجیب و خارج از توانایی زن‌هاست، وگرنه چرا خیلی نمیبینیم مردی پای نوشته‌هاش بزنه : مرد تنهای مسافر؟! چه اهمیت داره این جنسیت وقتی سفر و چالش‌های سفر در حالت عام فارغ از جنسیته. اینجوره که من در مغزم نه تنها سفر میکنم و نه احساس میکنم جنسیتم اهمیت داره.. -
اما این دلیل نمیشه که تنهایی خودم رو در سفر نبینم و ازش لذت نبرم. تنهایی به معنای جستن خودم و فکر کردن و حرف زدن با خودم! تنهایی به معنای پیدا کردن خودم در شهر و در طبیعت #کاستاریکا، یعنی پیدا کردن سایه‌ام در آبشار و زیر رنگین‌کمون و در رفله شیشه‌ها در پنجره‌ای رو به اقیانوس آرام...


ماتیو رو تو ویتنام دیدم، همون روستایی که رفته بودم برای کار داوطلبانه و تدریس به بچه‌ها. قد بسیار بلند و موهای بلوندش، تو مردم اون روستا به شدت به چشم ‌می‌اومد و هیچ وعده غذای مجانی مدرسه که تشکیل شده بود از برنج و بادوم زمینی رو از دست نمیداد و بعد دو هفته فهمیدم جز یه کتاب و چندتا دونه لباس و یه دمپایی، یک سال پیش با صد دلار از استرالیا و از زندگی گرفه‌ش با خانواده، راه افتاده ببینه به کجا میرسه! بهم میگفت اومدم زندگی با سختی، لذت‌های جدید، کار در سفر طولانی و ارتباط با مردم یاد بگیرم! -
.
-
تیا، اهل هند بود و تو هاستل زنگبار دیدمش. میگفت از همسرش که طلاق گرفته و پولی از ازدواج دستش اومده تصمیم گرفته بره سفر. اوایل فکر میکرده این کار بیشتر باکلاسه و باید به بقیه ثابت کنه زندگیش بهتر از قبله. میخندید میگفت اوایل فقط اروپا! هتل و غذاهایی که عکسهاش شیک تر از خودش بود!
یه بار یکی رو دیدم که میگفت با بودجه‌ی سه ماه من، سه ساله تو سفره. یه مدت باهم سفر رفتیم... فهمیدم ارزون سفر کردن یه نوع انتخابه و یه لذت اختصاصی که نباید به همه بگی. تو هم به کسی نگو دست زیاد میشه:)) بعد با جدیت رو بهم کرد و گفت بنظرت چرا اروپایی‌ها میان هند سالها سفر و ما هندیا در حسرت اروپا میمیریم؟! -
.
-
هَنسون رو خیلی‌ها یادشونه.. دوچرخه سواری که یک سال پیش با دوچرخه از مالزی راه افتاده بود و من در بلغارستان دیدمش. یکی از کم‌خرج‌ترین مسافرایی که دیدم. یک ماه بعد، یک شب مهتابی که هنسون رو که دوباره تو آلبانی دیدم، مست لب ساحل برام اعتراف کرد که یک سال پیش به شدت افسرده بوده. مخصوصا بعد از خودکشی پدرش آخرین بازمانده خانواده‌ش.. بعد از تلاش به خودکشیش، دکترش بهش میگه "از مالزی تا دورترین کشور رکاب بزن و بعد اونجا اگه خواستی خودت رو بکش"
سه سال بعد هنسون از سه قاره آسیا، اروپا و آفریقا گذشته، اما به امریکای جنوبی که هدفش بود نرفته و برگشته مالزی و کار رو شروع کرده!
-

بعد چندماه کار تو تهران‌ و آماده شدن خونه‌ای که منتظرش بودم، کوله رو جمع میکنم و با بودجه‌ای کم میام سفر یه ماهه. حالا بعد این همه سال و هزاران آدمی که در سفرهای ارزون دیدم، میدونم نه داستان عجیبی برای سفر ارزون دارم نه دلیلی جز اینکه سختی‌های سفر، باعث میشه بتونم طولانی‌تر سفر کنم. و با هاستل‌های خسته و آشپزی با امکانات کم، از طبیعت و شهر و تجربیات جدیو لذت میبرم، و بعد به خونه برمیگردم که یادم باشه غذا، جای‌خواب گرم و بوی تمیز لباس‌های از ماشین در اومده، دارایی بزرگیه که یادمون میره!

به آمریکای مرکزی میرسم و به #پاناما، که در واقع دروازه بین آمریکای مرکزی و جنوبی، و البته دروازه‌ی اقیانوس اطلس به اقیانوس آرامه!
راستش بودن در شهر شلوغ اینجوری، هدف این سفرم نبوده و نیست و من در واقع میخوام یک ماه در آمریکای مرکزی سفر برم که مغزم از شلوغی زندگی روزمره، توریسم و فم‌تریپ و کار و خونه و... آروم بگیره و بتونم مرتب‌تر برنامه‌های زندگی رو بچینم. و احتمالا بعد از این دو روز در پاناما سیتی میرم که طبیعت بمونم و تا جایی که بتونم هر روز با خودم تکرار میکنم که نفس عمیق بکشم و در خیابون‌ها و بعد در طبیعت و در جنگل‌ها راه برم و فکر کنم.
کشف و شهود غیر از اطلاعات تاریخی و اجتماعی، و غیر از لذت بردن از طبیعت و غروب و طلوع و جنگل و دریا، حتمن کمک میکنه که فعلی که در روزمره به ندرت میتونی انجامش بدی رو صرف کنی. فعل تجزیه و تحلیل روزمره‌‌ی زندگی خودت، از یک زاویه‌ی دیگه و از راه دور!


این یک پست برای اعلام رسمی داستان فم‌تریپه:))
. گفتم با گذاشتن یه تیکه از خونه که همینجوری کم‌کم آماده شده و میشه، بگم که اینجا یه صفحه شخصی از زندگی شخصی و اجتماعی یه آدم معمولیه که سفر میره و می‌نویسه و گاهی الکی خوشه و گاهی جدی افسرده! گاهی با چندصددلار ماه‌ها در سفره و گاهی یک سال صبر میکنه تا ذره‌ذره یه قسمت خونه‌ش رو با خرج و وسواس بسازه. گاهی مسئولیت‌های اجتماعی زندگیش رو پررنگ میکنه و گاهی فقط میخواد بره سفر که فشار یه مسئولیت رو از دوش خودش کم کنه. تو این صفحه شخصی با اینکه همه این سالها باهم سفر رفتیم، اما از همه چی مینویسم و گاهی با یه سری نظرات میخندم و گاهی کمی غمگین میشم و گاهی به فکر فرو میرم، اما سعی میکنم نذارم قضاوتی، من رو از چیزی که فکر میکنم درسته دور کنه.
-
این استاپ موشن رو هم در تنها روز تعطیل چند ماه اخیر، تو خونه ساختم که با اینکار هم مغزم آروم شه و هم اتاق‌خواب رو به درخت سرو وسط شهر #تهران.
-
حالا که دو تا پروژه همزمان زندگیم به یه نقطه‌ی تقریبا خوبی رسیده، از فردا آماده شیم که داریم میریم سفر. به اون سمت دنیا، در آمریکای مرکزی

2
این عکس رو از آلینا در روز آخر سفرش با ما گرفتم. تنها مهمونی که من به شخصه ازش دعوت کردم و در واقع حق وتوی من در #روستودیو بود (بقیه مهمونا رو دنبال میکردیم، بعد روزمه و صفحه‌شون رو یکی یکی پرینت می‌کردیم و همه باهم با نظرسنجی انتخاب میکردیم)
اما آلینا رو دعوت کردم چون چندسالی هست که آنلاین می‌شناختمش و با اینکه تعداد دنبال‌کننده‌های آنلاین‌ش چشم‌گیر نبود، میدونستم که عکسهاش به‌شدت در فضای مجازی پخش میشه و سفیر شرکت‌های بزرگی مثل سامسونگ، بنز و... هست و یک کتاب معروف داره. همین هم شد و تا الان تنها عکسهایی که در چندین مجله و صفحه معتبر غیرایرانی از سفر به ایران منتشر شده عکسهای آلیناست.
جدای از این چندین بلاگر معروف با تعداددنبال کننده‌ی بالای یک میلیون نفر، با دیدن سفرش بهمون ایمیل زدن که دوست دارن در پروژه بعدی ما شرکت کنن!
اما راستش این عکس رو ادیت کردم و گذاشتم که بنویسم: روزی که آلینا رو دعوت کردم ازم خواست چند روز قبل از بقیه به کشورش برگرده و ما هم بلیتی زودتر براش گرفتیم تا وقتی که اومد و فهمیدیم دلیل اینی که زودتر برمیگرده اینه که فردااای برگشت، جشن عروسیشه:)))
هنوز هم برام خنده‌دار و جالبه که یکی حاضره درست قبل از مراسم ازدواجش، برای اولین بار به جایی سفر کنه که اگه بخوام واقع‌گرا باشم از بیرون و برای خارجی‌ها خطرناک بنظر میاد (بماند که خیلی‌ها از همین داخل ایران بهش مسیج داده بودن که" نیا، اینجا خارجی‌ها رو میگیرن" و آلینا بعدها مسیج‌ها رو نشونم داد!)
سفر آلینا رو به فال نیک میگیرم. سفری که ازش دلیلش رو پرسیدم و اون گفت: " سفر به ایران سه سالی هست که تو لیست آرزوهامه، اما این داستان ازدواج حتی کمتر از یک ساله اومده تو لیست کارهام:))"

3
در روزهای آخر سفر پروژه #فم_تریپ که همه باهم صمیمی‌تر شده بودیم و استرسها کمتر شده بود، موضوعاتی متفاوت و جذابی باعث بحث بچه ها میشد. از اینکه چی شد ما رو انتخاب و دعوت کردین گرفته، تا سوال درباره وضعیت شهر و مردم. ما هم از اول تمام تلاشمون این بود که هیچ تاثیر و نگاه شخصی روی نظر مهمونا نداشته باشیم و این دیدگاه رو بسپاریم به خودشون که هیچ چیز رو بهشون اجبار نکنیم. از غذا و پوشش گرفته تا نقاط شهری ای که دوست دارن برن و ببینن. اما تو شیراز موضوعی پیش اومد که جالب بود. تغییر نگرش مهمونا، و مهمتر از اون تغییر نگرش دنبالکننده ها یا دوست و آشناهاشون! از ُوته‌را گرفته که میگفت دوست دخترش که خودش یه عکاس معروف فرانسویه و ترسیده بود همراهش به ایران بیاد، حالا مسیج میده که من به خودت و همراهت مخصوصا خانومای مهمون حسودیم میشه. یا اریکا که اعتراف کرد مادرش قبل سفر پشت تلفن گریه کرده که چرا داری میری وسط میدون جنگ! و حالا از این همه استوری رنگی سکوت کرده و گاهی براش قلب میفرسته و البته بهش گفته نمیدونستم ایران این همه دیزاینر فشن داره! هارج هم که میگفت تصورش از خیابونهای ایران چیزی مثل دهلی و صدای بوق سرسام آور باشه!
فقط ده سال پیش رو تصور کنین که شهر پر بود از صدای بوقهای مکرر راننده ها برای سوار کردن مسافرها! همین تغییرات کوچیک با پیشرفت تکنولوژی یا تغییر تفکر ماست که زندگیمون رو داره راحتتر میکنه. دیدن همین تغییراته که حال و روز شهر و مردمش رو بهتر میکنه
-

پ.ن. اخر این پست شاید بهتر باشه از تیم جَوون و همراه تپسی تشکر کنم که راستش نگاه من رو هم درباره کار در ایران تغییر داد... احتمالا خیلی‌ها یادشونه مشکلات کار رو. یا ما دلمون نمیخواست با هر گروهی همکاری کنیم و یا به نتیجه خوبی برای همکاری نمیرسیدیم تا اینکه این بیزینس ایرانی حامی و همراه ما شد...


دیروز بیست‌وچهار ساعت زمان تو زندگی جایزه گرفتم! راستش این داستان اول‌ش فقط یه شوخی بود که بعد از اینکه "یک روز زودتر" از تاریخ بلیت پروازم به پاناما به فرودگاه رفتم، اینو به شوخی به خودم گفتم چون دیدم همه‌کارهام رو قبل پرواز انجام دادم و برای این بیست‌وچهار ساعت هیچ برنامه خاصی تو ذهنم ندارم!


اما بعد که به خونه برگشتم، درست مثل انتظار تو ایستگاه قطار و زمانی که به خوبی به چشم میاد، بیست‌وچهار ساعت زمان داشتم که میتونستم هرکار دلم میخواد باهاش بکنم. اولش فکر کردم شاید این "یک روز" درست مثل سوال "اگه یه روز از زندگیت باقی مونده باشه باهاش چیکار میکنی" باشه اما واقعیت اینه که این بیست‌وچهار ساعت به باقی روزهای عمرم کاری نداشت که بخوام شاعرانه یا سوزناک بهش نگاه کنم و براش برنامه عجیب بریزم. پس برای اولین قدم طولانی‌ترین و پر رسیدگی‌ترین حموم زندگیم رو داشتم! یک ساعت تمام زیر دوش آب داغ، ماسک صورت و مو، اسکراب پوست و حتی قرص نمک دریا برای کف‌پا!


بعد با همون سر حوله‌پیچ در هوای کمی خنک اتاق با پتوی زمستونی خواب قیلوله کوتاهی داشتم و بعد نوبت دم‌کردن قهوه شد و نشستن کنار پنجره با یه‌سری دفتر و کتاب، یه سری ایده و برنامه و سفر برای آینده و بعد لذت بردن از غروب خونه، در یک عصر پاییزی تهران! بعد هم چی قشنگ‌تر از زنگ زدن و شنیدن صدای مادر؟ چنددقیقه تماس اینترنتی که اعلام میکنه همه چی در آروم‌ترین و بهترین شکل روزمره‌ست... بعد هم نوبت آشپزی، گوش کردن به موزیک دلخواه روی تکرار، مرتب‌کردن همزمان لباس‌های کمد و خوندن با آهنگ بود، تا شب که چندتا از دوستام اومدن تا کنار هم خوراکی‌هایی که بدون استرسِ مهمونداری، پخته شده رو باهم بخوریم و توی بالکن خونه رو پاهامو پتو بندازیم و به صدای شهر گوش کنیم. بعد مثل آخر داستان‌ها همه مهمونا تک‌تک رفتن و تو موندی و چراغ خواب ‌ کم‌نور کنار تخت، برای خوندن یه قصه‌ی شبونه....


راستش فکر میکنم گاهی باید از این بیست و چهار ساعت زمان جایزه‌ها داشته باشیم! بیست‌وچهار ساعتی که اسمش استراحت، سفر، کار، یا حتی بودن با دوست و خانواده نیست، بلکه به اتفاق جدید بی‌برنامه‌ست، پر شده از همه‌‌ی این‌ خرده لذت‌های کوچک زندگیه